شکایت “مهدی” از “مهرداد”

یک/ آقای غفوری فرد گفته که “آقای هاشمی، نه فتنه گر است، نه بی بصیرت”. باید گفت: استغفرالله ربی و…؟! اتوب الیه. خدا نگذرد از کسانی که درباره آقای هاشمی همچین حرف هایی را می زنند. اتفاقا آقای هاشمی خیلی هم خوب هست و من یکی با این عقل ناقص خود خیال می کنم یعنی تقریبا برایم مسجل شده که حضرات ماه: خمینی و خامنه ای گاهی در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و پیش برد امور جمهوری اسلامی، به ایشان که الحق استوانه نظام است، کمک می کردند. جخت بلا معتقدم آقای هاشمی با نوشتن نامه سرگشاده اصلا کلید فتنه را نزد، و تازه، اگر هم زد، به من و شما ارتباطی ندارد. انقلاب برای آقای هاشمی است، دل ایشان خواسته بود که علیه انقلاب فتنه کنند که فی الواقع هم نکردند و من که بر این باورم فتنه ۸۸ با نامه سرگشاده آقای هاشمی پایان یافت، نه که آغاز شد. البته از نظر من “ف. ه” و “م. ه” از خود آقای هاشمی جلوتر زده اند و این با زبان بی زبانی مظلومیت آقای هاشمی را می رساند.

دو/ “م. ه” با شکایت از مهرداد بذرپاش، باز هم موفق شد پای یکی دیگر از افسران جنگ نرم را به دادگاه باز کند. خوب است این “م. ه” فراری است حالا، و الا بعید نبود به جای افسر جنگ نرم، پای سرداران جنگ نرم را هم به دادگاه باز کند. اینکه آقازاده فراری آقای هاشمی دم به ساعت پای یکی از ستاره های حضرت ماه را به دادگاه می کشاند، خودش نشان دهنده اوج مظلومیت آقای هاشمی است و اتفاقا بی بصیرتی آقای غفوری فرد را نشان می دهد! همین جا از قوه قضائیه که در برخورد با آشوب گران با احدی شوخی ندارد، و اصلا به مناسبات خانوادگی ایشان نگاه نمی کند، کمال تشکر را داریم. به ما که خیلی دارد خوش می گذرد؛ به شما چی؟!

سه/ معاون اول قوه مجریه گفته که عده ای بیکار مشغول تهمت زدن به دولت هستند. چند تایی سئوال به ذهن مان می رسد که می پرسیم: آیا هر کسی به دولت، تهمت بزند، بیکار است؟! آیا کسانی که به دولت، تهمت می زنند، از قشر بیکار جامعه هستند؟! آیا از روی بیکاری به دولت، تهمت می زنند؟! این وسط تکلیف چند شغله هایی که به دولت، تهمت می زنند چیست؟! آیا قوه مجریه نمی تواند برای افراد بیکار، کار فراهم کند که دیگر به دولت، تهمت نزنند؟!

چهار/ آقای علی لاریجانی گفته که “صدا و سیما نباید به تریبون دولت تبدیل شود”. در این باره هم به عقل ناقص ما چند تا سئوال می رسد: آیا صدا و سیما باید تریبون مجلس باشد؟! آیا مجلس باید تریبون صدا و سیما باشد؟! آیا برای بالانس، نمی شود ضرغامی خودش تریبون لاریجانی باشد، اما صدا و سیما تریبون فلانی؟! آیا روزنامه جام جم که خدمات قوه مجریه را پوشش می دهد، این وسط تریبون صدا و سیما محسوب می شود یا تریبون کی؟! اصلا به من چه کجا تریبون کجاست؟!

پنج/ در خبرها این هم آمده بود که بدحسابان بانکی ستاره دار می شوند. یعنی اخبار طوری است که همین طور سئوال به ذهن آدم می رسد: آیا صاحبان هتل های چند ستاره به بانک ها بدهی دارند؟! آیا فلان هتل ۵ ستاره خیلی به بانک ملی بدهکار است؟! اگر یک بدحساب بانکی، ستاره دار شود، دقیقا چه اتفاقی می افتد؟! اگر ستاره دار نشود، چی می شود؟! در ادامه این خبر آمده بود: “اگر بدهی شما به بانک ها بیش از ۵۰ میلیون تومان باشد و ۳ ماه از سررسید بدهی تان بگذرد، یکی از ستاره دارها می شوید”. خب! از قرار من نمی توانم ستاره دار باشم، چرا که کلا برای یک وام ۲ میلیون تومانی، نمی شود آدم ۵۰ میلیون بدهکار باشد؛ فقط شانسی که آورده ام و سوسوی ستاره شدن را در عمق وجودم هنوز روشن نگه می دارد، این است که از سررسید بدهی ام به بانک بیشتر از ۳ ماه می گذرد!! این به آن در!

شش/ وزیر فرهنگ گفته: “سرانه مطالعه کشور در مجموع ۷۶ دقیقه است”. ایشان البته توضیح داده اند که “سرانه غیر تکلیفی مطالعه در ایران فقط ۱۸ دقیقه است که به اضافه ۱۲ دقیقه مطالعه ادعیه، زیارات و اشعار حافظ به عبارتی می شود ۷۶ دقیقا”. من حالا چی باید بگویم؟! از سرانه مطالعه گریه کنم یا از اینکه این عدد دقیق “۷۶″ چه جوری به دست آمده؟! یا از اینکه ۱۲ به علاوه ۱۸ آیا چگونه حساب شده، که شده ۷۶؟! آیا مطالعه جملات حکیمانه پشت کامیون ها در این سرانه مطالعه حساب شده؟! آیا خواندن “بوق نزن، سالار خسته است”، مطالعه نیست؟!

روزنامه وطن امروز/ ۴ مرداد

این همه مسلمان… کو سلمان؟!

ژاپن  را آب نبرد، اما ما را خواب برد… خواب برده ما را که “سونامی خون” را می بینیم و به جای جهاد، جوشن صغیر می خوانیم برای آزادی بحرین. جوشن از ادوات جنگ است؛ آنرا نباید خواند، باید پوشید. باید بر تن کرد. باید دست گرفت. خوب شد ما زمان امام علی نبودیم و الا برای پیروزی امیرالمومنین که البته ایرانی نبود، در جمل و صفین و نهروان و آن کودتای نرم و آن ۲۵ سال سکوت، “جوشن کبیر” می خواندیم. بیشتر از “مکتب ایرانی”، ما منتقدینش، اهل وردیم و “جمهوری ایرانی” بیش از فرقه سبز، شعار ماست. “حسین حسین شعار ماست”… حتی روز عاشورا! ما کار عمرسعد را محکوم می کنیم و هنگام نشان دادن خشم خود علیه یزید، احترام آقازاده ها را نگه می داریم و بعد از اسارت زینب شعار می دهیم “حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست”. ما تا وقتی فقط به محکوم کردن جنایات علیه اهل سنت و شیعه مشغولیم، باید “اسلامی” بودن جمهوری مان مورد تمسخر غرب و شرق قرار گیرد. اسرائیلی ها اما تلمود نمی خوانند، اسلحه دست شان می گیرند و آل سعود به جای قرآن خواندن، دارد در بحرین برای شیعه فاتحه می خواند و ما… ما مسلحیم به هر سلاحی به جز اسلحه. اسلحه این روزها “اصلحه” نوشته می شود؛ با “صاد” صلح و صبر و صفا و صمیمیت و صاایران و صدور روادید برای دیدن برج کج و صوت سکوت… “هفت صین” ما کامل شد؛ حالا وقت سال تحویل است. در بحرین، هجری، قمری است، ولی هجری ما هنوز هم دارد آفتاب می گیرد در جاده ابریشم. برای ما فرش و پسته و میگو از هجرت مهمتر است و دیپلماسی از جهاد. ما اهل مبارزه هستیم؛ از پشت مانیتور… و با این قیل و قال، خدایا! حول حالنا الی احسن الحال… یا محول الحول و الاحوال، خدایا! نمی دانم با کدام متن شروع کردم سال جدید را اما خوب می دانم در آستانه بهار رسم بی ادبی است اگر برای بازگشت پرستوها چراغانی نکنم قطعه ام را. مگر با نور همین چراغ ببینیم داغ بحرین را. سال ۸۹ هنوز شروع نشده بود که سنی های نوار غزه داشتند کشته می دادند و اینک در آستانه سال ۹۰ گلوی شیعه در منامه دارد بریده می شود. ظاهرا این بار به جای جنبش سبز این ما هستیم که دم بر گرفته ایم؛ “نه سنی، نه شیعه، جانم فدای نوروز”. نمی دانم چه اتفاقی غیرت ما را در مقام عمل به جوش می آورد؛ واقعا نمی دانم. برای اینکه عید نداشته باشیم، چند شیعه باید کشته شود؟! برادرم، خواهرم، “حسین” هم ایرانی نبودها! آهای نیاکان من! اگر کربلای ۶۱ جزئی از خاک ایران نبود، حق با شما بود که اهل کوفه بودید. حق با ماست. منامه با آن همه مشتری پر و پا قرص “اجوبت الاستفتائات” نام هیچ یک از شهرهای “جمهوری ایرانی” نیست. این روزها ما داریم بریدن گلوی حسین توسط پسر ذی الجوشن را محکوم می کنیم. می خواهم ببینم اگر محکوم نکنیم چه می شود؟ اصلا کاش همین فردا یک بلوتوث بیاید که فلان شیعه بحرینی و فلان سنی ساکن در بنغازی، یکی دارد به آل خلیفه فحش ناموس می دهد و دیگری به محافظان حضرت معمر. فکر کنم در آن صورت، موج، بهتر ایجاد می شد! همه را جنگ، موجی می کند، ما را صلح! صلح ما را بی غیرت کرده. آنچه باید محکوم کنیم، بی غیرتی خودمان است. دشمن، نه به سنی ما رحم می کند و نه به شیعه و نه به زن و نه به مرد و نه کودک و نه پیر و نه صغیر و نه کبیر. بیاییم از دشمنان خودمان درس اتحاد یاد بگیریم که این روزها حکومت آل خلیفه با آمریکا مرز مشترک دارد، اما بحرین، هم مرز جمهوری اسلامی نیست. نیست. نیست. نیست. بحرینی که در آن مقلدین “آقا” موج می زنند، هم مرز جمهوری اسلامی نیست. هم مرز جمهوری ایرانی نیست. ما ظاهرا بیشتر ایرانی هستیم تا مسلمان و بیشتر مسلمان هستیم تا سلمان. با وجود این همه مسلمان، باید گفت: “این سلمان؟” این بار پای کدام مصلحت در میان است که اینچنین سکوت کرده ایم؟! بیش از این حوصله ندارم در باب بحرین چیزی بنویسم. اصلا کاش شیعیان بحرین، مبارزه را بی خیال شوند؛ ما هم بگوییم؛ می خواستیم کمک شان کنیم ولی از همان اول می دانستیم اهل مبارزه نیستند! هی! با تو هستم؛ همه دعوا زیر سر جمهوری اسلامی است؛ کودک آواره قدس دارد به جای ما در کرانه باختری کشته می شود و دخترک شیعه میدان لولو دارد به جای ما از خون خود می گذرد. این ۲ علم مبارزه را اگر بر زمین بگذارند، ما با آمریکا و اسرائیل هم مرز می شویم. این ۲ اگر خوب نجنگند، پیشروی دشمن به سمت ما خواهد بود. این نوشته ها، این تظاهرات -کدام تظاهرات؟!- این جمع شدن باشکوه(!) جلوی سفارت خانه های عربستان و بحرین، این همه همدردی، اسم مستعار بی غیرتی است. مگر نه؟!… لابد غیبت امام زمان را هم فقط محکوم کرده ایم که قرن هاست قرار است مهدی فاطمه به زودی ظهور کند… نیا مولا. حق داری اگر نیایی. تو ایرانی نیستی و ما با مکان ظهور تو مرز مشترک نداریم؛ تو بیایی، بعد از شهادتت حتما محکوم می کنیم این جنایت پلید را. نیامدنت مسئله آمریکا و اسرائیل هست، اما آمدنت فقط مسئله اشعار ماست. بیایی، کاسبی شعر ما بهم می خورد؛ دوری و دوستی!

“۹ دی” راهپیمایی نبود

سلام.حیفم آمد که بعد از حدود 9 ماه که مطلبی از حسین قدیانی در وبلاگم نگذاشتم،این مطلب خوب رو که اتفاقا همین امروز در روزنامه ی وطن امروز خواندم رو در وبلاگم نگذارم.

ادامه مطلب ...

شهید شدن ما هم حکومتی است

"بیت رهبری" خانه ای در انتهای "کاخ" نیست؛ خانه ای در ابتدای "فلسطین" است


دومین باری که صیاد را دیدم در خواب بود و دیشب خواب بابا را دیدم دوباره. نوری بهشتی در چهره داشت و داشت اسلحه اش را تمیز می کرد تا خواب دشمن را پریشان کند. ما حتی خواب مان هم سیاسی است. ما آنقدر جمهوری اسلامی را دوست داریم که خواب مان هم مثل راهپیمایی مان حکومتی است. خواب دیدن ما هم حکومتی است. ما در خواب هم مثل وقت بیداری ساندیس جمهوری اسلامی را می خوریم و از نظام دفاع می کنیم. ما در خواب هم نی ساندیس نظام مان را فرو می کنیم در چشم آمریکا. ما در خواب به جای خُرُ پف، پف می کنیم شمع نازک نارنجی اوباما را که ما را تهدید کرده به حمله. ما در خواب هم بیداریم و در خواب هم خواب دشمن را آشفته می کنیم. دیشب خواب بابا را دیدم که دوباره داشت به من می گفت؛ ظهور نزدیک است. دیشب بابا اکبر می گفت؛ زلزله بزرگی که می خواهد بیاید زمین لرزه تهران نیست، ظهور مهدی است. مهدی که بیاید کاخ سفید خواهد لرزید و ویلای جواهر ده خراب خواهد شد. بابا اکبر می گفت؛ تهران را شاید بلیه ای طبیعی بلرزاند اما کاخ سفید را حتما "مهدی فاطمه" خواهد لرزاند. مگر وقتی "محمد" آمد طاق کسری تکان نخورد؟ بابا اکبر می گفت؛ تعداد ریشتر زلزله تهران با تعداد گناهان ما نسبت مستقیم دارد اما با تعداد قطرات اشک ما بر این کشته فتاده به هامون بر حسین نسبت عکس دارد. قسم به خون سرخ بابا اکبر اگر زلزله هزار ریشتری هم در تهران بیاید ذره ای از محبت ریشه دار ما به اهل بیت کم نخواهد شد. فاطمه، فاطمه است حتی بعد از زلزله. ما شهید داده های "دشت عباس" هستیم و دست به دامان عباس؛ چه قبل از زلزله چه حین زلزله چه بعد از زلزله اما زلزله اصلی ولوله ای است که عباس در دل ما به پا کرده است و ما را اینچنین مقیم خرابات کرده است. "عباس من/ علم بگیر ای صاحب علم/ پشت حسین ز داغ تو سقا گشته خم/ ای یاس من/ عباس من/ بی تو عدو به سوی خیمه راهی گشود/ رنگ حرم/ پس از تو سقا گشته کبود/ ای یاس من/ عباس من".  ولله هیچ زلزله ای قادر نیست علم عباس را به زمین بیاندازد. زلزله شاید بتواند زمین را بلرزاند اما علم عباس همچنان برافراشته است. این همه زلزله در جهان، ولی پرچم عباس همچنان بالاست و همچنان در اهتزاز است. هیچ زلزله ای ذره ای از محبت ما را به اهل بیت کم نخواهد کرد. زلزله، آن کاری است که یل ام البنین با دل ما کرده و ما را هوایی علقمه کرده. ما بعد از زلزله هم خطاب مان با "سقای دشت کربلا ابا الفضل" است؛ ای اهل حرم، میر و شیخ و خاتمی و علی اکبرهای قلابی خواستند علمدار انقلاب تنها بماند و زلزله بیاندازند در انقلاب اسلامی اما تو پشت و پناه ماه بودی و دستگیر حضرت آه. زلزله فتنه، دو هزار و پانصد ریشتر ماهواره داشت اما چون ماهپاره ما ریشه در دستان بریده تو داشت، حریفش نشد. ابا الفضل علمدار! خامنه ای را چه خوب نگه داشته ای. تهران ما را هم نگهدار. ما گنه کاریم اما تو نگهدار شهر ما باش. تو ما بدها را نبین. در همین شهر آلوده به دود، عده ای هستند که به مادرت "فاطمه کلابیه" درود می فرستند. هنوز هم در کوچه های شهر ما گلبرگ سرخ لاله هایی چون "غلام کبیری" بوی شهادت می دهد. گناهان ما را در این شهر نبین. خوبان ما در همین شهر برای برادرت حسین اقامه عزا می کنند. یادت هست که ما در همین شهر با چادر مادران مان خیمه می زدیم برای کودکان حسین؟ کل شهر ما هیئتی است که به دستان با هیبت اما بریده تو متوسل شده است. زلزله شاید زمین را بلرزاند اما توسل ما را به تو گزندی نخواهد رساند. آنها که به هوای نفس خود متوسل هستند اهل این دیار نیستند. اهل این دیار مادران شهید داده اند. مادر "شهیدان جنیدی" مثل مادر تو ام البنین چهار شهید تقدیم اسلام کرده است اما این کجا و آن کجا. همه ما فدای کوچک ترین برادر شهید تو در کربلا. من برادری دارم دینی که سه تن از برادرانش مثل سه برادر شهید تو به شهادت رسیده اند اما این کجا و آن کجا. همه ما فدای برادران شهید تو. ما آب نمی خوریم الا با ذکر "سلام بر حسین". ما کجا و شما کجا که در کنار علقمه این ذکر را گفتی اما باز هم تشنه ماندی تا ما را از معرفت سیراب کنی. کل یوم عاشورا حتی روز زلزله. کل ارض کربلا حتی زمینی که بلرزد. نه، زلزله حریف عشق ما به شما نمی شود ای باب الحوائج. دیشب در خواب دیدم بابا اکبر سربند بسته بود به پیشانی و داشت نوحه تو را می خواند؛ "گفت با مشرکین/ ساقی لب تشنگان/ می کنم یاری سرور آزادگان" و از خواب که بلند شدم دیدم موذن دارد اذان می گوید به اذن تو. وضویی ساختم با همان آب که از یتیمان برادرت دریغ کردند. به نماز ایستادم با همان مُهری که ممهور به خاک کربلاست و در سجده پیشانی ام از باقیمانده خون حسین، سرخ شد. سجاده ام چفیه پدرم است که بوی عرش می دهد. من تسبیحات اربعه را با زنجیر پلاک پدرم محاسبه می کنم و نشانی نمازم همین پلاکی است که اول جنگ باریک بود و آن شب جاده "اهواز – خرمشهر" تاریک بود و پدرم متوسل شده بود به نور ماه قمر بنی هاشم و پشت لباس خاکی اش نوشت؛ "می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم". و رفت و دیگر برنگشت. بال پروانه سوخت. اشک شمع در آمد. پدرم کلا پانزده روز جبهه بود و برای شهادت عجله داشت و عده ای اگر هزار سال دیگر هم در جبهه می ماندند شهید نمی شدند و عجله داشتند برای صلح برای اینکه اتوبوسی که پدرم را به جبهه برده بود توقیف کنند و به موزه بسپارند. تیر دشمن درست خورد به گلوی پدر من و فریاد بابا اکبر را آغشته به خون کرد. تیر، حنجره پدرم را درید ولی فریادش را نتوانست و "آقا" همین چند روز پیش درست روی همین حنجره، نه هیچ کجای دیگر عکس، جمله قشنگی نوشت؛ لابد با همان خوکار معروفش که مثل آسمان، آبی است و مثل دریا گاهی موج دارد گاهی آرام است گاهی طوفانی است. گاه آفتابی و گاه بارانی است و بارانی پدرم جلوی آب باران را گرفت اما نتوانست جلوی خونش را بگیرد و خون از حنجره فواره زد و چهار شنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی حکومتی 9 دی به جای بنزین از همین خون در باک پاک خود ریخت. چهارشنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی دوگانه سوز نیست و فقط خدا را می پرستد و فقط با خون سرخ شهدا روشن می شود و فقط یک فرمان دارد که آن هم دست خامنه ای است و فقط بیمه عباس است. سبز رنگ مقدس لباس پدرم در جبهه بود که وقتی روی خاک افتاد خاکی شد اما خود پدرم وقتی روی خاک جنوب افتاد افلاکی شد و حالا با حسین همسایه دیوار به دیوار شمالی ترین جای بهشت است و گاهی که به خواب من می آید بوی کربلا می دهد بابا اکبر. ما در مشام مان حتی در عالم خواب هم بوی کربلا می آید. این رایحه هم حکومتی است. لایحه نیست که دولتی باشد. چهارشنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی عده ای می خواهند آن را به بخش خصوصی واگذار کنند و به این بهانه فرمان آن را از "آقا" بگیرند و بسپرند دست آقا زاده ها. نه، "بیت رهبری" خانه ای در انتهای خیابان کاخ نیست؛ خانه ای در ابتدای خیابان فلسطین است. کاخ، محل سکونت علی اکبرهای قلابی در شمال شهر است و بیت رهبری خانه ساده ای در جنوب فلسطین است که به کودکان قدس، امید رهایی می دهد و پلاک این خانه همان پلاک پدر من است در "الی بیت المقدس". کاخ نشینان می خواهند خون پدر مرا به بخش خصوصی واگذار کنند و به ندا هم بگویند "شهید". ما فقط یک "ندا" می شناسیم؛ ندای "هل من ناصر حسین" که  یک ندای حکومتی است و هرگز به بخش خصوصی واگذار نمی شود. با اینها باشد ولایت فقیه را هم به بخش خصوصی، به بخش خصوصی که نه، به سران فتنه واگذار می کنند. "شهادت" را اگر به بخش خصوصی واگذار کنیم به قصه ای پر غصه تر از جام زهر ختم می شود و چیزی از آن به مردم نمی رسد. تا وقتی حاکم "علی" است، یعنی تا وقتی سایه حضرت سید علی بر سر ماست، شهید شدن ما هم یک امر حکومتی است. بابا اکبر یک شهید حکومتی بود و من دارم از خونش استفاده ابزاری می کنم به نفع اصل حکومت تا سران فتنه را رسوا کنم. بابا اکبر گاه گاهی افتخار می دهد و به خواب من می آید و من بعد از اینکه از خواب بیدار می شوم می بینم با همان اتوبوسی که چهارشنبه ما را آورد راهپیمایی دارد بر می گردد بهشت، "قطعه 26" و از پنجره اتوبوس برایم دست تکان می دهد؛ آن هم با چه دستی، با دستان بریده عباس. پشت شیشه عقب این اتوبوس چه جمله قشنگی نوشته شده؛ "رفع الله رایت العباس".   

(کتاب قطعه 26 با این دل نوشت تمام می شود. شاید بهتر این بود که طبق روال این متن را هم به روزنامه وطن امروز می دادم اما دوست دارم این دل نوشت یک نوشته حکومتی باشد و هر که به این حکومت تعلقی دارد از آن استفاده کند)


به نقل از وبلاگ: http://ghadiani.blogfa.com/

تخت عباس

یک دستش ظاهرا سالم است اما تکان نمی خورد، حتی با فیزیو تراپی. ترکش ها جا خوش کرده اند و تحرک را از دست "عباس" گرفته اند. یک پایش را در جاده "اهواز – خرمشهر" جا گذاشته و حالا سخت است برای او با یک پا، بالا رفتن از پله های بنیاد تا بفهمد جانباز چند درصد است. تیر خصم یک چشمش را در "جزیره مجنون" بی سو کرد و حالا سوسوی ستاره ها را، نور ماه را فقط با یک چشم می بیند. دوستانش همه شهید شده اند و او گمنام مانده در این شهر شلوغ. کارش شده تورق آلبومی پر از صداقت، پر از عکس های یادگاری. در زمان جنگ، دوربین این همه دور نبود از فطرت خویش و "افق" را هم می گرفت. پزشکان به خانواده اش گفته اند؛ زیاد زنده نمی ماند و امروز، فردا خواهد رفت. هر نفسی که می کشد، برای او ممد درد است. نفس نمی کشد، درد می کشد. درد می کشد و نمی تواند فریاد بکشد و نشسته روی ویلچر و دارد وصیت نامه ای که زمان جنگ نوشته بود از دوباره برای دل خودش می خواند؛ بسم رب شهدا و الصدیقین. چشمش خطوط وصیت نامه را درهم می بیند و او جز خطوطی مبهم چیز دیگری نمی بیند اما دید این صحنه آرایی ها را با چشمی که هنوز بصیرت دارد. هنوز هم گاهی که دلش برای جنوب تنگ می شود خواب جزیره شمالی مجنون را می بیند و "موج" او را می برد به اوج درگیری. به یک کیلومتر جلوتر از خط مقدم. به سه راهی شهادت. به سه راه جمهوری به عملیات محرم و به عاشورای سال فتنه و اشک. به آن 8 سال و این 8 ماه. گاهی یادش می رود یک پا ندارد و بلند می شود به اذن عباس از روی ویلچر و لباس خاکی می پوشد که خون "حبیب غنی پور" روی آن ریخته شده. خون چند شهید در لباس خاکی اش بر جای مانده، خدا عالم است. سه راهی شهادت آنقدر تنگ بود که خون شهدا قشنگ می پاشید روی لباس دیگر بچه ها و حالا عده ای دارند سرسره بازی می کنند روی این خون و او دارد با یک چشم می بیند ماجرا را. "نه دی" آمده بود با یک پا راهپیمایی و از سران فتنه شاکی بود که چرا هر دو پای شان روی خون شهداست. قطع نخاعی نیست اما همت را که مضاعف می کند، قادر است با عصا راه برود و نخاع کاخ سفید را با نی ساندیس نظام قطع کند. "نه دی" به من می گفت؛ این عصا اسلحه من است و من خوب که به عصایش نگاه کردم دیدم این عصا همان عصای موسی است و هنوز هم معجزه می کند و نیل "از فرات تا نیل" را می شکافد و خواب "معاریو" را که ارگان آخرالزمانی معاویه است، پریشان می کند. عمر و عاص های امروزی عاصی اند از این عصا. "عباس" می گفت؛ اگر لازم شد این عصا را خواهم کوباند بر سر اهل نفاق که آشوب کردند در عاشورا. عکس "آقا" را گرفته بود دستش و داشت به خبرنگار خارجی می گفت؛ "ما یوسف خود نمی فروشیم". خبرنگار برای ترجمه یوسف به جای انجیل باید می آمد "بیت رهبری" و روی گلیم حسینیه امام خمینی می نشست و قرآن می خواند و با چشم خود می دید مردان بزرگ، خانه های شان ساده و صمیمی است و کاش می دید که بیت رهبری خانه ای معمولی است؛ نه در انتهای خیابان کاخ، که در ابتدای خیابان فلسطین. خبرنگار باید میکروفن را می گرفت جلوی قلب ما تا "حسین حسین" را بشنود. قلب عباس اما دیشب منقلب شد و داشت از کار می افتاد. این روزها عباس دارد نفس های آخر خود را در این دنیا می کشد. شهدا در طبقات فوقانی بهشت انتظارش را می کشند. اجازه شیمی درمانی نمی دهد عباس و نمی گذارد عناصر جدول مندلیوف، خدشه بر اخلاصش وارد کنند و از عناصر جدول فتنه ناراحت است که چرا کلمات متقاطع وصیت نامه شهید بی دست را به "سودوکوی جورازلم پست" فروختند و چرا شهوت پست و صندلی، آنها را به جدول زده است و چرا مجسمه میدان انقلاب را برداشتند که تجسم روزهای رویایی بود. عباس الان خوابیده روی تخت که جهیزیه همسرش بود و الحق که باشکوه تر است تخت شهید از تخت جمشید. سنگ مزارش را هم داده برایش نوشته اند؛ "شهید بسیجی، عاشق خمینی و خامنه ای. تاریخ شهادت؛ سال ها بعد از روزگار جتگ در عملیات جنگ روزگار". سنگ را گذاشته کنار تخت و دارد برای خودش فاتحه می خواند و با "زیارت عاشورا" سنگ حسین را به سینه می زند و می داند قبرش در قطعه 26 بهشت زهراست و شهدا این قبر را برایش به امانت نگه داشته اند. عباس تا به حال "کربلا" نرفته و معتقد است با "جی پی اس" نمی توان "کف العباس" را پیدا کرد. یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع مساحت کل ایران مدیون "تخت عباس" است که فقط دو متر در یک متر است و زیاد از دنیای ما جایی را اشغال نکرده. زبان رسمی کشور ما سرفه های طولانی عباس است. آب و هوای کشور ما خس خس سینه عباس است.  طبق قانون، عباس جانبازی است بالای صد در صد اما طبق جبر روزگار کسی به عباس "شهید" نمی گوید. چند روز دیگر اگر صبر کنیم، "آوینی" به عباس خواهد گفت؛ "ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای. دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش".
                                                           ***
عباس من! جای تو این تخت نیست؛ خیالت تخت، جایت "تحت الانهار" است. پیشاپیش شهادتت مبارک. گاهی اما به خواب مادرت بیا. بیا و ای رها گردیده! بگو؛ "آن سوی هستی قصه چیست".

(این متن را در "کیهان ۲۳/۱/۸۹" هم می توانید بخوانید)


به نقل از وبلاگ: http://ghadiani.blogfa.com/